فهرست بستن

حقیقت


دستش را بسویت دراز می کند

و لبخندی می زند

نامت را می خواند

با نگاهی فریبت می دهد

بازوانت را می گشائی

پنداری ،

اوهام بسر آمده

ناگهان چرخی می زند

درافق گم می شود

و

تو مبهوت برجا می مانی


صدای قهقه ای جانت را می آزارد

تا آنگاه که استخوانت بشکند .