دستش را بسویت دراز می کند
و لبخندی می زند
نامت را می خواند
با نگاهی فریبت می دهد
بازوانت را می گشائی
پنداری ،
اوهام بسر آمده
ناگهان چرخی می زند
درافق گم می شود
و
تو مبهوت برجا می مانی
صدای قهقه ای جانت را می آزارد
تا آنگاه که استخوانت بشکند .