در ترانه بودن تلاطم كلام عشق رمز زیستن است آنچنانکه ترنم باران آرامبخش خاطر خاک و جوانه ها را شو ق به رویش در پرواز…
با من از هیجان طوفان می گوید آنکه مرغ کلامش دیری است بر آشیان سکوت نشسته با من از تصنیف بهار یا ترانه ، باران…
خیل سیاه پوشان در راه با لبخندی خشکیده بر لب به سوگ خویش نشسته تابوت نه ، گهواره ای بر دوش می کشند می پرسم…
دستش را بسویت دراز می کند و لبخندی می زند نامت را می خواند با نگاهی فریبت می دهد بازوانت را می گشائی پنداری ،…
به او می نگرم نگاهم التماس از نیاز با پژواکی از تمنا در خلوت آرزوی یک پاسخ دستانم را می گشایم شاید دانه ای از…
دردم را به آسمان گفتم از ابرها سیل جاری شد دردم را به باد سپردم طوفان برپا شد در کنار آتش ترنم دردم را زیر…
آنجا که آسمان لب بر لب زمین نهاده است خورشید شرمگینانه خود را پنهان می سازد و پرندگان امواج ترانه های خویش را آرام می…